اشعار و تک بیت های ناب بیدل دهلوی

اشعار بیدل دهلوی

اشعار بیدل دهلوی , تک بیت های ناب بیدل دهلوی , عکس بیدل دهلوی , hauhv fdng nig d

در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای بیدل دهلوی را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با وبلاگ تفریحی دنی همراه باشید.

اشعار خاص بیدل دهلوی

از ترحم

تا مروت

از مدارا تا وفا

هر چه را کردم طلب

دیدم ز عالم رفته است

اشعار بیدل درباره زندگی

اشک یک لحظه به مژگان بار است

فرصت عمر همین مقدار است

زندگی عالم آسایش نیست

نفس آیینه این اسرار است

اشعار عارفانه بیدل دهلوی

من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش

نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست

ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش

شعرهای ناب بیدل دهلوی

چشمی‌که ندارد نظری حلقه دام است

هرلب‌که سخن سنج نباشد لب بام است

بی‌جوهری از هرزه درایی‌ست زبان را

تیغی‌که به زنگار فرورفت نیام است

شعر زیبای بیدل دهلوی

ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم

که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی

چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت

که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی

اشعار بیدل دهلوی درباره خدا

دل به زبان نمی رسد لب به فغان نمی رسد

کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی

یک دو نفس خیال باز ، رشتهٔ شوق‌ کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ، ملک خداست زندگی

اشعار التماس دعا بیدل

وقت است‌کنیم گریه با هم

ای شمع شب است روز ما هم

دوریم جدا ز دامن یار

چون دست شکسته از دعا هم

اشعار عاشقانه بیدل

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

از گداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون‌گرم طلب سازد سر پرشور را

شعله افسرده پندارد چراغ طور را

ناب ترین اشعار بیدل

نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی

به هر جا می روم از خویش می بالد تماشایی

به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.

گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی

اشعار معروف بیدل

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی

گر همه مژکان ‌گشود آغوش دانستم تویی

غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد

اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم

شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی

غزل های زیبا و شاهکار بیدل

عشق هرجا شوید از دلها غبار رنگ را

ریگ زیرآب خنداند شرار سنگ را

گردل ما یک جرس آهنگ بیتابی‌کند

گرد چندین‌کاروان سازد شکست رنگ را

شوخی‌مضراب‌مطرب گر به‌این کیفیت‌است

کاسهٔ طنبور مستی می‌دهد آهنگ را

می‌شود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر

اره بی‌دانه چون‌گردد ببرد سنگ را

درحبات و موج‌این دریاتفاوت بیش نیست

اندکی باد است در سر صاحب اورنگ را

یک شرررنگ وفا ازهیچ دل روشن نشد

شمع خاموشی‌ست این غمخانه‌های تنگ‌را

وهم‌می‌بالد در اینجا، عقل‌کو، فطرت‌کدام

مزرع ما بیشترسرسبز دارد بنگ را

برق وحشت‌کاروان بی‌نشانی منزلم

در نخستین‌گام می‌سوزم ره و فرسنگ را

عاقبت از ضعف پیری نالهٔ ما اشک شد

سرنگونی برزمین زد نغمهٔ این چنگ را

سیر باغ خودنماییها اگر منظور نیست

سبزهٔ بام و در آیینه می‌دان زنگ را

گوهرم نشناخت بیدل قدر دریا مشربی

کارها با خود فتاد آخرمن دلتنگ را




حیف‌کز افلاس نومیدی فواید مرد را


دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را


از تنزلهاست گر در عالم آزادگی


چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را


چون طبیعتهای زن‌گل‌کرده‌گیر آثار ننگ


در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را


جدول آب و خیابان چمن منظورکیست


زخم میدانهاکشد تا دل‌گشاید مرد را


یک تغافل می‌کند سرکوبی صدکوهسار


در سخن می‌باید از جا در نیاید مرد را


دامن رستم تکاند بر سر این هفت‌خوان


دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را


در مزاج دانه آماده‌ست تأثیر زمین


حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را


ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن


جاه دنیا صورت زن می‌نماید مرد را


جوهر غیرت درین میدان نمی‌ماند نهان


تیغ می‌گردد زبان و می‌ستاید مرد را


گر ز سیم وزر وفاخوهی به‌خست‌جهدکن


قحبه‌محکوم‌است ازامساکی‌که شایدمردرا


بیدل این‌دنیا نه‌امروز امتحانگاهست و بس


تا جهان باقی‌ست زن می‌آزماید مرد را



ستم‌است اگر هوست‌کشدکه به‌سیر سرو و سمن درآ


تو ز غنچه‌کم ندمیده‌ای‌، در دل‌گشا به چمن درآ


پی نافه‌های رمیده بو، مپسند زحمت جستجو


به خیال حلقهٔ زلف اوگرهی خور و به ختن درآ


نفست اگرنه فسون دمد به تعلق هوس جسد


زه دامن توکه می‌کشدکه در این رباط‌کهن درآ


هوس تو نیک وبد تو شد، نفس تو دم و دد تو شد


که به این جنون بلد توشدکه به عالم توو من درآ


غم انتظار تو برده‌ام به ره خیال تو مرده‌ام


قدمی به پرسش من‌گشا نفسی چوجان به بدن درآ


چو هوا ز هستی مبهمی به تأملی زده‌ام خمی


گره حقیقت شبنمی بشکاف و در دل من درآ


نه‌هوای اوج و نه پستی‌ات نه خروش هوش و نه مستی‌ت


چوسحر چه حاصل هستی‌ات نفسی شو و به‌سخن درآ


چه‌کشی زکوشش عاریت الم شهادت بی‌دیت


به بهشت عالم عافیت در جستجو بشکن درآ


به‌کدام آینه مایلی‌که ز فرصت این همه غافلی


تو نگاه دیدهٔ بسملی مژه واکن و به‌کفن درآ


زسروش محفل‌کبریا همه وقت می‌رسد این‌ندا


که به خلوت ادب و وفا ز در برون نشدن درآ


بدرآی بیدل ازین قفس اگرآن طرف‌کشدت هوس


تو به‌غربت آن‌همه خوش‌نه‌ای‌که‌بگویمت به‌وطن درآ



به شبنم صبح، این‌گلستان‌، نشاند جوش غبار خود را


عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیم‌کار خود را


ز پاس ناموس ناتوانی چو سایه‌ام ناگزیر طاقت


که هرچه زین‌کاروان‌گران‌شد به‌دوشم افکند بار خودرا


به‌عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت


توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را


ز شرم‌مستی قدح‌نگون‌کن‌، دماغ هستی به‌وهم خون‌کن


تو ای حباب‌از طرب چه داری پر از عدم‌کن‌کنار خود را


بلندی سر به جیب هستی‌، شد اعتبار جهان هستی


که شمع این بزم تا سحرگاه‌زنده دارد مزار خود را


به‌خویش اگر چشم‌می‌گشودی‌، چوموج دریاگره نبودی


چه سحرکرد آرزوی‌گوهرکه غنچه‌کردی بهار خود را


تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است این‌که غنچه مانی


فسرد خودداریت به‌رنگی‌که سنگ‌کردی شرار خود را


قدم به صد دشت و درگشادی‌، ز ناله درگوشها فتادی


عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را


وداع آرایش نگین‌کن‌، ز شرم دامان حرص چین‌کن


مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را


اگر دلت زنگ‌کین زداید خلاف خلقت به پیش ناید


صفای آیینه شرم داردکه خرده‌گیرد دچار خود را


به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل


بر آستان امید باطل‌، خجل مکن انتظار خود را


منبع اشعار : اشعار بیدل دهلوی


***********************


یک روز

عشق را می‌نوازم من

با تار گیسوان تو

نعمان احمدی

***********************

و عشق

پزشک حاذقی است !

که نسخه ی تمام درد هایم را

لابلای موهای تو پیچید . . .

مهرداد حق محمدی

منبع : وبلاگ متن عاشقانه

***********************

دوستانی که به اشعار بیدل دهلوی علاقمند هستند می توانند اشعار امیر خسرو دهلوی را نیز مطالعه کنند و از اشعار زیبای این شاعر نیز لذت ببرند. برای مشاهده این اشعار لطفا به مطلب اشعار امیر خسرو دهلوی مراجعه نمایید.

***********************

نظرات